وقتی تصمیم گرفته بودم دوباره پایان نامه رو استارت بزنم با موضوع جدید، واسه خودم ددلاین رو گذاشتم تا آخر تیر. حالا میگم تا آخر خرداد! با اینکه هنوز خیلییییی ریزکاری داره و مدونم عملا میکشه تا همون موقع. یعنی مثل یه کیسه ی برنج سوراخ شده ست. از هر طرف مواظب باشی بازم میریزه و پروسه ی تکمیل کردنش وقت گیره. ولی وقتی هدفی رو سفت و سخت برای خودم تعیین میکنم سعی میکنم انجامش بدم.

اینطوری شد که کل  پنج شنبه جمعه رو نشستم و وقت گذاشتم و مقاله ا م رو نوشتم. فکرشم نمیکردم همون چند صفحه که تازه هشتاد درصد مطالبش رو توی پایان نامه دارم اونقدر وقت بگیره. ولی بعدش بی نهایت حس خوبی داشتم. از اینکه یه چیز رو تموم میکردم و یه بخش مهم رو از لیستم خط میزدم خیلی خوش خوشانم شد...


.........................................................................................


کادو خریدانای شاگردام همچنان ادامه داره!! امروز که رفتم دیدم یکیشون اومد یه گیفت کوچولو گذاشت دستم، بازش کردم دیدم یه دستبند خیلی خوشگله که گفت خودش درست کرده. وسطش یه دونه ی مهره ی خورشیده که عاشقش شدم! گفتم میدونستی من عاشق آفتابم؟؟

طبیعتا نمیدونسته ولی من خودم انگاری اینو توی ذهنش فرستادم تا برام همچین مهره ای انتخاب کنه :) 


یکی از دخترای بزرگسال کلاس های قبلیم هم امروز اومد پیشم، و دیدم که توی دستش یه کتابه. بهم گفت که رفته بوده نمایشگاه کتاب و وقتی غرفه ی کتابای انگلیسی رو دیده یادم افتاده و برام کتاب خریده. کتابش البته از این کتاب داستانای زبان آموزاست و خودش هم گفت نمیدونسته باید چه کتابی بخره ولی فقط یادم بوده...چیزی که توجهم رو جلب کرد عکس روی جلدش بود که یه زوجی هستن که هم رو بغل کردن! 


گفت که چون اینو دیده یادم افتاده... قضیه از این قراره که یه بار سر کلاسشون وقتی داشتن تمرین حل میکردن همون موقع هم مارس بهم تکست زده بود و من طبق عادت همیشه با ذوق و لبخند گوشیمو نگاه کرده بودم، وقتی سرمو اوردم بالا دیدم که همشون دارن منو نگاه میکنن و خب یهویی هممون خندمون گرفت! بعد خب بهم گفتن که هربار مارس بهم تکست میزنه یا زنگ من همینطوری نیشم کش میاد ناخودآگاه...


راست هم میگفتن. من هنوزم با گذشت اینهمه مدت هربار که بهم زنگ میزنه حتی توی دلخوریا وقتی اسمش رو میبینم لبخندم میشه! حتی گاهی موقع سلام خندم میگیره و قشنگ تابلو میشم که دارم با عزیزترینم حرف میزنم!

یه بار کنار خواهر کوچیکه بودم که مارس زنگ زد من از جام پریدم با ذوق گفتم عه مارسه! بعدش خواهر کوچیکه بهم گفت مگه از کِی بهت زنگ نزده بود؟؟...



..........................................................................................................................



مشغول انجام کاری بود، برای اینکه حوصلم سر نره رفتم سراغ کتابای شلف فروشگاهش. کتاب صدسال تنهایی رو برداشتم و شروع کردم به سرسری خوندن! برام جالب شد! یهویی وقتی صدام کرد دیدم که چندین صفحه اش رو خوندم و حواس نبوده!

با خودم اوردمش که بخونم بین استراحت...

کتاب رنگ امیزیم رو جز همون صفحه ی اول دیگه رنگ نزدم. آخه قرار بود برم از صفحات سفیدش کپی بگیرم که داشته باشم ذخیره. وقت نشده چون سایزش هم بزرگه زورم میاد ببرم بیرون... ولی در اولین فرصت میرم توی کارش.. میخوام  که چندتایی از این نقاشیارو تابلو کنم و بزنم به دیوارپذیراییمون یا بالای تخت دونفرمون...تصویرم از تابلوها اینه که یه نور کمرنگ و ملایم رو روشون تنظیم کنم که عصرا وقتی تاریکتره بخوره به اون نقاشیای رنگی...رنگای تند و جیغ هم داشته باشن...تصویر توی ذهنم خیلی خوشگل میشه، نمیدونم واقعا همینطوری هم دربیاد یا نه...


......................................................................................


حواسش به برنامه ی پیاده روی من هست...وقتی میخوایم جایی بریم یا کاری داریم یادش هست که ازم بپرسه کی میخوام برم پیاده روی تا برنامه ی من بهم نخوره....





امروز واسه من یه روز پر از کادو و گل بود!

الان اتاقم پر از بوی گلِ... این چند روز کلی از اطرافیان تبریک دریافت کردم. 

هرسال توی جلسه ی قدردانی از اساتید توی آموزشگاه اصلی احساس راحتی بیشتری میکنم و بیشتر بهم خوش میگذره!

...........................................................



امسال دارم به بهترین شکل ممکن از اردیبهشتم لذت میبرم! هرسال دلم میخواست میرفتم پیاده روی صبحگاهی توی هوای اردیبهشت ولی تنبلی میکردم یا فرصت نمیشد، یادمه پارسال وقتی اردیبهشت تموم شد کلی حسرت خوردم و گفتم اگه تا سال بعد زنده باشم حتما جبران میکنم! حالا از همون روزای اولش هرروز پیاده روی صبح گاهی داشتم. 

خوابم داره بعد از دو هفته تنظیم میشه! یعنی صبح ها زود میخوابم و شبا هم زود خوابم میبره و کار به دو ساعت غلت زدن توی جا و تا دیر وقت بیدار بودن نمیکشه!

خیلی احساس بهتری دارم اینطوری.

حتی فکر میکنم پوستم هم سالم تر شده و شفاف تر شدم! 


.............................................................................


وزنم آسته آسته داره میاد پایین! فکر نمیکردم اینطوری بدنم باهام همکاری کنه و بتونم به این زودیا برسم به عدد دلخواهم. ولی حالا که اینطوریه خب چرا که نه! اصلا هم به خودم گرسنگی نمیدم. من دیگه اشتباه قبلم رو تکرار نمیکنم. شده با چندتا کشمش یا توت خشک خودمو سیر میکنم و نمیذارم دل ضعفه داشته باشم!


...............................................................................


امروز وقتی داشتم از کار برمیگشتم بوی طالبی توی هوا پراکنده شده بود! گرچه عاششششق میوه ام ولی تا حالا نشده بود هوسی میوه بخرم ( به جز میوه های نوبر) رفتم میوه فروشی و چندکیلویی برای خودم میوه خریدم. اومدم خونه و همشون رو میکس کردم و یه اسموتی خوشمزه دراوردم! بعدم نشستم با لذت قلپ قلپ سر کشیدم و خستگیم در رفت...


..............................................................................


رفت ماموریت باز... :( هربار میره با اینکه در حد یکی دو روزه ولی قلب منم کنده میشه.... دیشب دیروقت که کلاسم تموم شده بود رسیدم خونه، بهم گفت چرا نیومدی ببینیم همو؟ من فردا میرم...

گفتم مگه فردا آخر شب نمیری؟ گفت نه فردا عصر..

نمیتونستم عصر ببینمش..

بلند شدم سریع لباسا و وسایلم رو جمع کردم که برم پیشش. ماشینش دستم بود وگرنه خودش میومد پیشم... نگفتم بهش که دارم میام..

رفتم خونشون، توی اتاقش داشت شام میخورد، تا منو دید قاشق توی دستش روی هوا موند و بعد مدل سوپرایزی همیشه اش خندید!

قاشق رو انداخت پایین و رفتم توی بغلش...

انگاری که صد ساله همو ندیدیم. انگاری قراره بره اون سر دنیا...

تا صبح توی آغوشش جام گرم بود و صبح با یه دنیا دلتنگی و انرژی مثبت راهیش کردم رفت...

الان که دارم این پست رو می نویسم توی هواپیماست...نگاهم به ساعته و گوشیم... بیدار می مونم تا بشینه...

از اینکه رابطمون این شکلیه خوشحالم البته! میدونم اونقدری کارش شیک و خوب هست که مجبوره به این سفرا بره، میدونم که به بودنش نیاز دارن و برای داشتنش هر کاری میکنن...اینه که باعث میشه مهندس خوبم رو با یه دنیا عشق و انرژی راهی ماموریت هاش کنم....


................................................................................



عاشق یکی از دختربچه های کلاسمم...دخترک فوق العاده مودب و با فهم و شعوره. با اینکه فقط نه سالشه و خیلی ریزه میزه ست ولی از اوناست که درست تربیت شده، خوش تیپه و باهوش...

یه بار که همزمان با هم وارد کلاس شدیم دو دستی بهم اشاره کرد که یعنی شما اول بفرمایید.. انقدر از حرکت دستاش خوشم اومد که خد میدونه!

دوستش یکمی ضعیف تره... وقتی برگه های امتحانیشون رو میدادم  همین دوستش نمره  کمتری گرفته بود ولی این  ازش نپرسید چند شده! یکی دیگه از بچه ها هی داشت از اون میپرسید چند شدی؟ بعد این به اون دختره گفت مگه نمیبینی که ناراحته قیافش؟ لابد دوست نداره که جواب بده دیگه برای چی میپرسی؟؟

اوه من خشکم زد! یعنی از الان حرمت و حریم ها رو بلده...بعدها چندتا چیز دیگه هم ازش دیدم که فهمیدم روحیه ی رقابتی نداره، روحیه ی همکاری و تعاون داره، چیزی که بین ما و حتی نسل جدیدمون اصلا دیده نمیشه...چیزی که بهمون یاد ندادن و ما هم بلد نیستیم که یاد بدیم...

جلسه ی قبل مادرش اومده بود تا ازم وضعیتشو بپرسه! گفتم من باید ازتون تشکر کنم! متعجب پرسید چرا؟ گفتم بخاطر تربیت فوق العاده ی دخترتون.. گفتم بی نهاااایت مودب و عالیه... از اوناست که معلومه با ذهن سالم و روح آزاد تربیت شده... 

مادرش فکر نمیکرد همچین چیزایی رو بشنوه.. ولی دیدم که خوشحال شده بود...یکی باید ازش تشکر میکرد. یکی که فرق بچه اش رو به وضوح با بقیه ی بچه ها میبینه...


............................................................................



چیدمان کلاس من همیشه با کلاسای دیگه فرق داره. طفلک مستخدم آموزشگاه هربار بعد از تموم شدنه تک تک کلاسام باید بیاد صندلیا رو بذاره سرجاش. یعنی من خودم چندباری خواستم اینو بر عهده بگیرم ولی اولا خودش نمیذاره دوما تا بخوام اونارو درست کنم تایم استراحتم تموم میشه و باید برم کلاس بعدی. 

از در که میام تو تا جای شاگردامو درست نکنم و همه گرد و مشرف به هم دیگه و مشرف به من نشینن ول کن نیستم. معمولا هم جلسات اول مخصوصا توی کلاس آقایون یا پسرا، گارد میگیرن و حاضر نیستن جاشون رو عوض کنن حتی گاهی دیده شده رفتم از یقه ی لباساشون بلندشون کردم و جاشون رو عوض!!

دوست ندارم جای نشستنشون جوری باشه که حتی یه لحظه از دیدم دور باشن یا بتونن کاری کنن که از دیده من مخفی بمونه یا اگه یه لحظه حواسشون پرت شد توی دیدم نباشن. علاوه بر این، همیشه چک میکنم که آفتاب توی چشم یا کتاب کسی نیفته، سرما کسی رو اذیت نکنه، باد مستقیم کولر به کسی نخوره، اونی که چشمش ضعیف تره جلو بشینه، اونی که سمعک داره هم همینطور...

یکی دیگه از چیزایی که رعایت میکنم با خط درشت و خوانا نوشتن روی تخته ست. گاهی اونقدر درشت می نویسم که بعضیا میگن خانوم کاف مگه کوریم ما؟ :)) ولی این خیلی مهمه که کلمه ها از هم جدا و خوانا باشن، که بعدا هیچ عذر و بهانه ای وجود نداشته باشه. ضمن اینکه خط ریز یا بد ذهن شاگرد رو هم درهم بره میکنه! خود من که اینطوری ام، استادی که دست خطش بد باشه براحتی میتونه تمرکزمو برای یادگیری بهم بزنه!

این دوتا چیزایی بود که چندسال پیش یکی از اساتید مجرب تربیت معلم بهمون در کنار چیزای دیگه گفته بود. میگفت اگه میخواید یه مدرس خوب باشید باید تمام رفتاراتون حرفه ای باشه. من نمیتونم اونقدر خوب باشم ولی چیزایی که از دستم برمیاد رو انجام میدم. 

خواستم اینارو بگم که اگه کسی اینجا تازه کاره یادش بمونه که این  نکته ها مخصووووووصا چیدمان صندلی فوق العاده راندمان یادگیری رو میبره بالا...



.........................................................................................

یه قسمت جدید به آپ هام از این به بعد میخوام اضافه کنم تحت عنوان #جمله ی صحیح تر!

این البته فقط تجربه ی شخصیه من توی رابطه ی خودمه و اصلا قرار نیست برای همه یکسان باشه یا برای همه اینجوری جواب بده. درضمن خوشحال میشم شما هم نکته ای هربار یادتون میاد بهش اضافه کنین.


#جمله ی صحیح تر:

وقتی دیر میکنه به جای اینکه بگم چقدر دیر کردی میگم = فکر میکردم زودتر میای! 

حوصله ی بحث کردن ندارم = دوست دارم تایممون رو الان جور دیگه بگذرونیم.

لباس سبزه ات رو بپوش= اون لباس سبزه رو توی تنت بیشتر دوست دارم.

برو امتحانت رو بِده، حیفه= به نظرم با امتحان دادن چیزی رو از دست نمیدی، ضرر نداره. (جمله ی اول بار منفیش بیشتره)

اینا همین چندروز اخیر بوده که بیشتر یادمه، و دقیقا داشتم جمله های اول رو میگفتم که یهو صبر کردم و عوضش کردم. مارس به شدت آدم حساسیه و اگه حس کنه کمی لحنم تنده، دستوریه، گله منده سریع عقب نشینی میکنه و دیگه نمیشه باهاش اوضاع رو فیکس کرد. متقابلا خودش هم همینطوره و توی انتخاب کلمات و جمله هاش خیلی سنجیده ست، همینه که کار منو هم سخت میکنه... شاید بعضیاتون بگید ول کن بابا چه کاریه انقدر رابطه سخت باشه و اینهمه مبادی آداب بودن و اینهمه ملاحظه کاری و دقت دیگه صمصمیتی توش نیست... ولی ما معتقدیم مقدم بر صمیمیمت احترامه، وقتی میشه قشنگ تر حرف زد چرا این حقو از هم دریغ کنیم؟؟ ما مهمترین آدمای زندگی همیم، و مادامیکه ما بهم احترام میذاریم به بقیه هم اینو یاد میدیم که با ما چطور رفتار کنن، و ما هم با بقیه رفتارمون بهتر خواهد بود...


+ این احترام فقط برای کسایی که احترام رو میفهمن ضروریه، با بقیه که بی احترامی میکنن مثل خودشون باشین، کم هم نیارید :)) مارس با این قسمت موافق نیست ولی من موافقم ^_^

مارس جمعه گفته بود که منو به هوس انداختی باهات همراهی کنم توی دوییدن...

گفتم چی بهتر از این... هوا عااالیه، بلوی گل و رطوبت بارون بهاری همه جا پراکندس...همراهم شو...


صبح زود بیدار شده بودیم..لباسامون رو پوشیدیم و رفتیم یه پارک خوشگل و دوست داشتنی که هم بزرگ هست و هم پر از درختای زیبای بید مجنون...

با هم شروع کردیم ورزش و دوییدن... آدما که اکثرا سن بالا بودن نگامون میکردن و حتی یکی اومد گفت که چقدر شما به هم میایید و چقدر کار خوبی میکنین که با هم ورزش میکنین!! 

از این که کنارم بود و هوامو داشت، و به هم نرمش های مختلف میدادیم حسابی حالم خوش شده بود....



...........................................................................


ما بالاخره خونمون رو دیدیم... به تعمیرات اساسی نیاز داره ولی ما رویای نزدیکمون این بود که به زودی توی پنج سال اول زندگیمون بتونیم خونه بخریم و خودمون اونطور که دوستش داریم بسازیمش... حالا که رویامون اونقدر زود محقق شده خواب و خوراک نداریم و شبا موقع خواب از نقشه هامون میگیم... اون شب مارس اونقدر هیجان زده بود که تا دیروقت سایت های خارجی رو نگاه میکرد برای ایده های دکور... من میدونم که بودجه مون بی نهایت کمه و نمیتونیم اونقدرا که میخوایم مانور بدیم روی تعمیرات و مبلغ کمی توی دستمونه دیگه... با اینحال دلم نمیومد اینو بهش یادآوری کنم. اون بهتر از من حواسش هست به پولامون، لابد یه چند روز دیگه متوجه میشه و دنبال طرح های کم خرج تر و حتی ساده تر میگرده... منتها من نمیخوام رویاشو الان ازش بگیرم، از اینکه می بینم مردِ من داره واسه خونه ی دوتاییمون نقشه میکشه، سایت ها رو بالا پایین میکنه و عکس ها رو سیو، لذت میبرم :)


فکر میکردم که اون درخت کاج بلند به پنجره مون رسیده لابد، ولی خب وقتی از توی خونه نگاه کردیم دیدیم که یه متری از پنجره پایین تره! که خب اهمیتی نداره! من فوکس کردم روی یه موضوع دیگه که باعث خوشحالیم میشه گرچه تمام رویامو کاور نمیکنه ولی بخشیش همون شکلیه که دوست داشتم... رویاها آسته آسته به حقیقت میپوندن...عجله ای ندارم که همه چی توی این خونه محقق بشه...

................................................................................................




اون روزی همکارم گفت که یه سوال شخصی کنم؟ پرسید که آیا هزینه ای از ازدواج یا خونه و عروسیمون رو کسی جز خودمون دوتا ساپورت کرده؟؟ گفتم با وجود وضع مالی نسبتا اکی بابای خودم  و پدر مارس، ما حاضر نشدیم قرونی ازشون قبول کنیم و اونقدر دلمون رو پرواز دادیم و که هرچی خواستیم با بودجه ی ما درست از آب دراومد و در نوع خودش بهترین شد...گفت که روزی هزاربار شکر کن که کسی براتون کاری نکرده...حس کردم که ناراحته...خودش شروع کرد به حرف زدن و گفت که پدر همسرش وضع خوبی داره. بدون چمداشتی بهشون کمک کرده، عروسی خوبی قراره بگیره و بهشون خونه هم داده. گفتم خب پس مشکل چیه؟؟ گفت تو نمیدونی زیر بار دین بودن یعنی چی.. گفت که من نمیتونم اونقدری که تو میتونی به همسرم تکیه کنم... گفتم که این حرفو نزن، اونم بالاخره پسرش بوده و حقی داشته و پدرش هم لابد حق پدر فرزندی رو ادا کرده... گفت که هرچی ام بگی من قبول نمیکنم، تو آزادی و عزت نفسی داری توی این رابطه ات که من ندارم، همسر من برای شروع زندگیش با من، برای حتی یه جشن گرفتن واسه من نیاز به خانوادش داشته اینه که منو اذیت میکنه...

نتونستم مجابش کنم! اصراری هم نداشتم البته... چون هرچی ام میگفتم باز ته دل خودم میدونستم که چرا خودمون حاضر نشدیم از کسی کمکی بگیریم...دنیا به ما لطف داشت که چیزایی که میخواستیم رو بهمون داد وگرنه من به خیلی کمتر از اینا قانع شده بودم و میگفتم هرچی قراره داشته باشیم حتی از دسته پایین ترینش، بذار دست رنج خودمون باشه، ما دوتا آدم بالغیم که تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم، دلیلی نداره از کسی توقعی داشته باشیم، دلیلی نداره حالا چون داریم ازدواج میکنیم بار خودمون رو بندازیم روی دوش بقیه، حالا حتی اگه پدرامون گنج قارون هم داشته باشن و حتی دلشون بخواد برامون کار یانجام بدن اصلا مزه نداره برای من، چون براش زحمتی نکشیدم...من نمیخواستم کسی صرفا بخاطر اینکه همه جا باب شده بخشی از خرج ازدواج  رو خانواده ها برعهده میگیرن به زحمت بیفته... گرچه زحمتی هم نبوده براشون (به قول خودشون) ولی من بهم این چیزا مزه نمیده....یعنی این که بگم این خونه رو من و مارس دوتایی خریدیم خیلی بهم بیشتر میچسبه تا بگم مثلا پدرشوهرم بهم هدیه داده. من بلد نیستم با داشته های دیگران خوشحال باشم.

کاش خودمون از عهده ی برآورده کردن خواسته هامون بربیاییم...حتی اگه قرار باشه ارزون ترین چیز رو داشته باشیم، به خودمون متکی باشیم، اینجوری زندگی برامون معنی بیشتری پیدا میکنه و تلاش هامون هدفمندتر میشه...بیاییم اگه اختلافی با همسرمون پیدا میکنیم بخاطر مسائل خودمون دوتا باشه، نه که بگیم چرا فلانی فلان چیز رو نگرفت برامون درحالیکه پولشم داشت؟؟ این چشم داشتنه اصلا قشنگ نیست...حتی اگه به قیمت لوکس و راحت زندگی کردن ما باشه..خودمون عهده دار تشکیل زندگیمون بشیم، اینطوری بالغ تریم و قوی تر  بار میاییم، اینجوری زندگمون "دونفره" تره و اطرافیان هم بیشتر میتونن رومون حساب کنن... 

تقریبا اوایل مهر بود که خسته شده بودم از رعایت رژیم غذایی و دلم میخواست همه چی بخورم. خوشبختانه یه خوبی که بدنم داره اینه که هرچقدرم بخورم اگر در کنارش ورزش کنم وزنم ثابت می مونه...

وقتی رژیم رو گذاشتم کنار و دیگه برام مهم نبود که مثلا چند شب پشت هم بستنی یا فست فود بخورم یکی دو کیلویی اضافه کردم و خب ورزش رو ادامه دادم. با اینحال تمام این مدت وزنم ثابت مونده بود روی یه عددی که بهش حس خاصی نداشتم. نه باعث میشد بخوام کمش کنم نه طوری بود که بشه گفت وزن ایده آلمه. 

دوشنبه، طبق معمول همیشه توی باشگاه رفتم روی ترازو و عدد همیشگی رو دیدم. یهویی دلم رو زده بود! خواستم که بازم برسم به 53 دوست داشتنیم! 


اینطوری شد که از همون روز باز تصمیم گرفتم که غذامو کنترل کنم و دوییدن رو هم به برنامه ی ورزشم اضافه کنم. دیدم که هوا هم هوای منه و میتونم حالا دیگه آزادانه و با لذت توی این گرمای مطبوع ورزش کنم...

نمیخواستم مثل سه سال پیش یهویی توی چن روز لاغر شم. دیدم که تا عروسیم پنج ماه وقت دارم و خب فرصت خوبیه که آسته آسته در حد گِرم به گِرم این دو سه کیلو رو کم کنم. متاسفانه اولین جاهاییم که چاق میشه بازوهام و پاهامه. که من متنننننفرم از بازوی چربی دار، پا رو میتونم تحمل کنم چون همیشه توی ذهنم پاهای جنیفر هست که درشته و من عاشقشونم!! حالا تمرکزم روی همین قسمت هاست. هرچی هم مامان جمله ی معروفش رو میگه که قشنگی دستای یه خانم به بازوهاشه من توی کتم نمیره. بهش میگم این یه شعار قدیمیه که مردای قدیم خانمای تپل و سفید رو دوست داشتن. البته که دیده شده هنوزم ذائقه ی مردا 50 درصد همینه ولی خب خوشبختانه مارس توی تیم منه و تشویقم میکنه که برگردم به 53! دلم میخواد اگه لباس عروسم دکلته بود ( که گزینه ی اولم نیست!) بازوها و شونه های لاغر داشته باشم...

خلاصه اینطوری شده که هرروز وقتی بیدار میشم، قبل یا بعد از باشگاه میرم پارک بانوان. ح/ج/ا//ب لعنتی رو میذارم کنار و شروع میکنم به دوییدن یا پیاده روی تند. چهل دقیقه به همین منوال بدون استاپ میگذره و من بعد از چهل دقیقه ولو میشم روی چمن های خنک و به صدای باد لابه لای برگای درختا گوش میدم و بوی خوش گل ها رو استشمام میکنم....

توی همین سه روز یه کیلویی کم شده که من با اینکه قصدم نیست اینقدر سریع کم شه ولی خوشحالم که بدنم همیشه باهام همکاری میکنه توی پروسه ی لاغری..


یادمه همون سه سال پیش که از روند وزن کم کردنم مینوشتم و تونسته بودم ده کیلو رو یک ماه و نیمه کم کنم ( که البته اشتباه بزرگی بود ولی خب واقعا شوکه شده بودم از اون وزن و بی نهایت حالم از خودم بهم میخورد) خیلیا ازم انگیزه گرفته بودن و باهام همراه شده بودن. الانم این پست رو نوشتم که اگه کسی حتی به یه درصد  انگیزه توی دلش  نیاز داره باهام استارتشو بزنه...


...............................................................................................



اولین چیزی که توی سبد خرید رژیمی من قرار میگیره کرفسه! و بله میدونم که خامش مزه ی مزخرفی میده! ولی اون روزا من تاثیرات شگرفشو میدیدم توی روند کاهش وزنم. گرچه اونهمه ورزش سنگین و رژیم سخت تاثیرش بیشتر بود ولی خب از اون به بعد من به کرفس به چشم یه معجون نگاه میکنم که انگاری بهم تلقین میکنه دارم چربی میسوزونم!

اون وقتا آبش رو با هویج قاطی میکردم میخوردم و یادمه که با هر یه قلپ نوشیدنش با عرض معذرت تا مرز بالا اوردن هم میرفتم.... وقتی یکمی ضد ضربه تر شدم آبش  روبه  تنهایی میگرفتم . حالا رسیدم به جایی که به عنوان سالاد ریز ریز میکنم و میخورم. اینارو گفتم که بگم از خوردنش غافل نشین و اگه مزه اش رو دوست ندارید تسلیم نشین، راههای زیادی وجود داره تا بتونین تحملش کنین...



و در آخر اینکه به خودمون احترام بذاریم! اگه یه تصمیمی رو میگیریم تا تهش انجامش بدیم... شاید اگه نصفه ولش کنیم هیچکی بهمون کاری نداشته باشه ولی پیش خودمون که شرمنده میشیم...هوم؟ 

هی توی ذهنم پست نوشتم هی گفتم تکراریه بیخیال...

ولی خب حقیقتش اینه که من دارم تا مرز دیوونگی از این هوا لذت میبرم!!

از اینکه شبا زود میخوابم و صبح ها زود بیدار میشم، ورزش میکنم و پیاده روی، اونقددددددددر حالم خوب میشه که دلم میخواد این نوشته رو به صورت ثابت توی همه ی پستام تکرار کنم!

شبا برگشتنی از سر کار، صدای موزیک ماشینو کم میکنم!!! بله من وقتی دارم از کار برمیگردم دیگه رمقی ندارم و صدای آروم دلم میخواد! مارس هم طفلک از وقتی من بی ماشین شدم همش ماشینشو داده دست من... میگه من با سرویس میرم شرکت صبح ها و تو بیشتر لازمت میشه وقتی چندجا هی  میری و میای... داشتم میگفتم!برگشتنی درحال گوش دادن به موزیک، یه کیسه گوجه سبز هم میخرم و تا برسم خونه تمومش میکنم! 


امروز یه اتفاق هیجان انگیز افتاد! رفته بودم یه باشگاهی برای رقص دو نفره سوال کنم. همونطور که خانومه داشت واسم تایم ها رو روی کاغذ می نوشت، یه دختره اون کنار وایساده بود. بهم گفت من تورو کجا دیدم؟؟؟؟ 

منم به نظرم آشنا اومد.. هی فک کردم بعد کاشف به عمل اومد که هم کلاسی بودیم توی دبیرستان و اون چندتا میز جلوتر بود ولی خب رابطه ی خوبی داشتیم با هم... همین که شناختمش اولین چیزی که ازش یادم اومد این بود که زیاد می رقصید توی کلاس و اون وقتا یه رقص باحال خارجی طور داشت که ما عاشق تماشا کردنش بودیم.. بعد گفتم آرهههه می رقصیدی اون وقتا؟؟؟ میگفت آره من الان اینجا مربی رقصم :) 

ازم پرسید تو چیکار میکنی؟ گفتم که مدرس زبانم. گفت که عه توام اون وقتا زبانت خوب بود و یادمه که معلمه هروقت خوابش میومد به تو میگفت جاش درس بدی..

گفتم میبینی؟ آدما انگار شغلشون از همون اوایل زندگیشون مشخص میشه...گفت که آره... تازه خبر نداشت که من نصف بازی های بچگیم واسه معلم بازی بود! تمام بچه های همسایه ها رو میشوندم توی حیاطمون! بهشون یادم نیست چی ولی یه چیزایی یاد میدادم :)


خلاصه...

گفت که اونم میخواد زبان یاد بگیره... گفتم بیا معامله ی پایاپای کنیم! تو رقص دو نفره یادم بده من زبان!

کلی درباره ی برنامه هامون حرف زدیم و میگفت که توی عروسی ها یه سری سوپرایزایی دارن با گروهشون که وقتی برام میگفت من اونقدر هیجان زده شده بودم که بلند میخندیدم هی!

ایده هامو بهش گفتم، گفت که میتونه کمکم کنه...

این روزا به طرز معجزه آسایی از این ور اون بهم کمک میرسه. دارم میبینم که من توی دنیا و مخصوصا اینجا تنها نیستم. اونقدرا که فکر میکردم بی دوست و تنهام اینطوریا هم نیست... این روزا مدام با اون همکارم که همزمانه عروسیمون هی حرف میزنیم و اونقدر به هم ایده میدیم و حاضریم به هم کمک کنیم که میگم واقعا؟؟؟

حتی عسل هم اینجا گفته بیا من میبرمت آرایشگاه های خوبی که میشناسم رو نشونت میدم...یا مهدیه یه منبع موثق واسه کمک گرفتنه که من ازش ممنونم که اینجا بهم اعلام آمادگی برای کمک کرده...

یا حتی صبا دوست صمیمی خودم، اونقدر این روزا پیگیر کارامه و بهم ادوایس میده که من نکات مهم رو یادداشت میکنم!

اون یکی همکارم هم که رابطمون معمولیه اون روز برام آلبوم و فیلم عروسیشو اورده بود-که بی نهایت از این مهربونیش شاک شدم و انتظارشو نداشتم که برام همچین کاری کنه- گفت کارای فیلمبردارمو ببین اگه دوست داشتی برو پیشش!!



همه ی این آدما با هم اینقدر بهم لطف داشتن و از اینکه میبینم حالا برای هرکاری یکی هست که خواسته کمکم کنه دلگرم میشم...



.................................................................................................................


فردا یکی از همکارام دفاع پایان نامه اش رو داره... میگفت که فردا شب این موقع دیگه آزادم!! حتی تصور کردنه حسش بهم انگیزه میده تا منم زودتر به همچین چیزی برسم...به شدت به انرژی مثبت نیاز دارم و دیگه وقتم هم رو به اتمامه...

کار آماری پایان نامم هم تموم شد. به معنای واقعی خسته شدم! ولی خب میدونستم این بار نتیجه بی نهایت متفاوته از کار قبل... وقتی برای استاد راهنما و مشاورم فرستادم، جوابی که امروز از هر دوشون گرفتم اشک خوشحالی رو نشوند توی چشمام!استاد راهنمای سخت گیرم گفته بود که گرچه کار قبلیت هم خوب بود و من معتقدم فقط خودتو اذیت کردی با موضوع جدید، ولی نمیتونم بگم که چقدر این یکی با ارزش تره و نتایجت خوب شدن... استاد مشاور سخت گیرترم که برام نظر اون خیلی مهم تر بود تو دوتا قسمت برام کامنت گذاشته بود، برای اولین قسمت نوشته بود: this part is good/ برای دومین قسمت نوشته بود:

 this part is excellent! u have to publish your work, I can say that it is significant 


وقتی این جمله اش رو خوندم گوشیمو بدو بدو بردم پیش مارس بلند بلند براش خوندم گفتم نگاه کن چی گفته!!! مارس پیشونیمو ماچ کرد گفت ممنون که اونهمه زحمت کشیدی... :)

خستگی همه ی این دو ماه آخر از تنم در رفت...برام  انگار اون همه خستگی و دوندگی و کار سخت با اون آدما الان یه خاطره ی دور و شیرینه و فقط لبخندش برام مونده....هیچی از سختیاش یادم نمیاد. یعنی نمیخوام که یادم بیاد...شاید بهترین و طلایی ترین دوره ی ارشدم کار با همون آدما و تجربه ی فوق العاده ای بود که تونستم باهاشون داشته باشم... 



...........................................................................................



بابا و مارس نمیذارن برم خونمون رو ببینم!!! فقط رفتم از پایین بیرونش رو دیدم که ببینم پنجره اش رو به چه منظره ای باز میشه...میگن بذار تعمیر و بازسازی شه بعد برو! امروز با یه مظلومیت و التماس خاصی گفتم توروخدا بذارید برم ببینم من میخوام ببینم آفتاب اتاقاش و پذیراییش چطوره، آشپزخونم چقدریه یا حتی بالکن خونم چقدره آخه لامصباااا! بابا میگه اینجا تو این ساختمون همه ی خونه ها متراژ و معماری یکی ای دارن! همینجا خونه ی خودمون رو فکر کن خونه ی خودته! میگم بابا خونه ی ما رو به خیابونه، خونه ی من  و مارس ولی رو به باغچه و درخت و سرسبزی، این برام مهمه... نمیذارن که ولی :| من ولی فردا یواشکی میرم میبینم :|


............................................................................................


دو سه روزیه سحر خیز شدم! یعنی اصلا فکرشم نمیکردم که روزی بخوام بیکار باشم ولی ساعت نه بیدار شم!! اوه بله، الان همه ی سحر خیزای اینجا میان میگن ساعت نه هم شد زود بیدار شدن؟؟ بله برای منی که وقتی کار نداشتم تا ساعت یک/دو میخوابیدم این یکی معجزه!! تایم ورزش کردنمو اوردم توی صبح، چون اغلب توی بعدازظهرا تایم مفید کاریم میره برای ورزش و خب به هیچی نمیرسم...

بعد واقعا سحر خیزی توی این هوا عالیه چون وقتی چشامو باز میکنم میبینم آفتاب پهن شده توی خیابون، یه باد ملایم و خنک همراه با عطر گل ها توی هوا پراکنده ست.. برخلاف زمستون که وقتی صبح زود بیدار میشدم میدیدم شیشه از سردی بخار گرفته، اونقدر هم سرد بود که نمیشد یه ذره در بالکن رو باز کرد، یا هوا همش ابری و بارونای سرد.... اه...تصورشم دلگیره...


.........................................................................................

شاید شما اگه از زبون مارس بشنوید که بگه از میلو راضی نیستم یا رابطم خوب نیست شاک بشید! بگید برو بابا عمرااااا میلو که اینهمه با تو خوبه و اینهمه اینجا از خوبیات میگه!! ولی واقعیت اینه که شما کنار ما حضور ندارید و گویا من، همین منه عاشق و محتاط، انگاری خیلی جاها ناخواسته دلشو شکوندم که اصصصصلا حواسم نبوده...خواستم بگم آدما ممکنه از خودشون تصور خوبی داشته باشن ولی شاید به بقیه لطمه میزنن و اصلا حواسشون نیست...اینجور وقتا اگه میبینید آدمتون ذاتا خراب نیست و فقط حواسش نبوده و قصد بدی هم نداشته، باهاش نجنگید، باهاش دعوا نکنین چون اون فقط جبهه میگیره و همه چی بدتر میشه... بگید بیا بشین کنارم میخوام بهت بگم به من آسیب زدی....

گفته بود بیا حرف بزنیم...ما خوب بودیم، هیچی عوض نشده بود، چیزایی که عوض شده بودن خیلی ریز و جزیی بودن ولی به کلیتِ "ما" بودن لطمه میزدن... گفتم واقعا حرف بزنیم؟؟؟ گفت آره واقعا حرف بزنیم... براش یکی یکی گفتم... شنید... جواب داد.. هردو متعجب شده بودیم از چیزی که فکر میکردیم و چیزی که واقعا وجود داشته...گفتم چی باعث اینهمه تغییر شده مارس؟ گفت باور کن میلو نمیدونم، ولی خوشحالم که مثل همیشه حرف میزنیم و خب لازمه آدما هر از گاهی اینطوری زیر و روی رابطه رو بکشن بیرون، گرد گیری کنن دل هاشون رو...

اونجاش که بهش گفتم مارس تو واقعاااااا لازم نیست که اینقدر پرفکت باشی واسه من...توام میتونی و حق داری اشتباه کنی...گفت واقعا؟؟؟ یه جوری با چشای زیتونیش بهم خیره شد که من آروم شدم خودم هم... بعدش گفت اینو خیلی به من گفتی ولی اینبار انگار از ته دل تره! گفتم هربار از ته دل بوده، ولی شاید توی چشام نگاه نکردی اینقدر عمیق! 

گفتم من تورو واسه خوده خودت انتخاب کردم...من عاشق تو شدم و هیچ وقت این عشق با هیچ کس دیگه قبلا تکرار نشده بود و نخواهد شد...تو هرطوری باشی انتخاب اول و اخر منی...

مردا نیاز دارن اینو بدونن...اگه مردتون رو دوست دارید، همینقدر قاطع و محکم، بهشون بگید عاشقشون هستین...هرچی که باشن، با هر نقص و کمبودی...

مردای سختی مثل مارس ماه ها میریزن توی خودشون و به هر دری میزنن تا رضایت دختر مورد علاقشون رو جلب کنن. دیگه نمیدونن که بابا لامصب تو خودت نشستی توی دلم داری واسه خودت پادشاهی میکنی، اینو که نمیدونی هیچ، خودتم زدی داغون کردی آخه....

بهش گفتم ببخشه منو اگه باعث شدم ناخواسته حس سرخوردگی داشته باشه... هیچ وقته هیچ وقت حرفی رو نزدم که بخوام تخریبش کنم حتی  غیر مستقیم...ولی مارسِ من، علیرغم اون اخم همیشگی و ظاهر خونسردش انگاری خیلی حساس تر از این حرفاس...از چیزایی میرنجیده که من حتی یه درصد هم بهشون فکر نمیکردم ولی خب نتونسته بودم خوب منظورمو برسونم...

مواظب مردامون باشیم اگه جنسشون خوبه، اگه اونا هم مواظب ما هستن... :) شاید اگه غم توی دلشون زیاد شه دیگه حتی به حرف زدن هم تن ندن...