نمیدونم is it just me یا واقعا این فصل از گیم آو ترنز اینقده ضعیفه؟ یادمه فصل های اول تا چهارم واسه هررررقسمت من دیوونه میشدم بس که شاک میشدم هربار! و میرفتم سریع قسمت بعدی رو میدیدم! الان با اینکه هر هفته میاد من عطشی واسه قسمت بعدیش ندارم!

شما هم اینطور فکر میکنین؟؟

اون روزی به استادم زنگ زده بودم. گفتم میخوام دفاع کنم. گفت فلان تاریخ که خیلی هم نزدیکه میتونی؟ گفتم هنوز یه سری بخش هاش تکمیل نیست، مثلا فصل آخر نتیجه گیری رو ننوشتم. گفت پس نمیتونی، و دیر میشه، گفت اگه بتونی توی همین دو سه روز تکمیل کنی شاید بتونی...

خب منم که انگار تنها جمله ای که باعث میشه سرعتم هزاربرابر بشه همینه که کسی بهم بگه نمیتونی! فک کنم خیلی های دیگه هم مثل من باشن. و اینطوری شد که سه روز به معنای واقعی نشستم پی کارم. حتی وقتی خسته و کوفته از کار صبح تا شبی برگشتم به خودم اجازه ی استراحت بیشتر از یه ربعی ندادم، با مارس بیرون نرفتم و خونشون نیز هم، و اینطوری شد که دیشب دقایق آخر تمومش کردم. حس بی نظیری داشتم! بغضم گرفته بود ولی  با ریلکسی دراز کشیدم توی جام و بعد از ادوایس دادن به یکی که کمک میخواست کم کم خوابیدم  و امروز صبح برخلاف این مدت نه باشگاه رفتم و نه دوییدم، تا ساعت دوازده خواب بودم!! 

حالا میدونم که البته کلی اصلاحات باید روش انجام شه و استادم باید بخونتش و صدالبته باید بازم روش کار کنم، و میدونم که احتمالش هست اون تاریخ دفاع نکنم ولی همین که تمومش کردم و دیگه لازم نیست هی مقاله ها و کتاب ها رو بالا پایین کنم و خلاصه نویسی خیلی حالمو خوب میکنه!!


بعد تا توی اینستای  شخصیم اعلام کرده بودم که کارم تموم شده و ایکون اشک و خوشحالی گذاشته بودم یکی دوتا از دوستای قدیمی دوره ی کارشناسیم که اونا هم الان توی دوره ی نوشتن پایان نامه هستن سریعا بهم پی ام زدن توی تلگرام که خوش به حالت و ما تازه اول راهیم و بهمون بگو چیکار باید کنیم!!

یاد روزای گیجی شروع خودم افتاده بودم. با این استادی که هیچ وقت درست راهنماییم نکرد و همیشه فقط تنها چیزی که میگفت این بود که u need to be quick! و از بچه هایی که دفاع کرده بودن راهنمایی میخواستم، و اونا در کمال اکراه سوالامو جواب میدادن و اونقدر کوتاه و مختصر که من بدتر گیج میشدم! 

دلم واسه این دوستام سوخت! رفته بودیم برای مارس دندون پزشکی. تا بره و کارش رو انجام بده من شروع کردم به نوشتن برای دوستام و چیزایی که فکر میکردم لازمه رو نکته به نکته بهشون گفتم. مارس وقتی اومد بیرون من هنوز داشتم تایپ میکردم. آدمی نیس که ازم بپرسه دارم با کی چت میکنم ولی چون دیده بود طولانی شده و خیلی مصمم و جدی دارم تند تند پی ام میدم گفت چی شده میلو؟؟ براش جریان رو گفتم. مارس یه بارَکی بوسم کرد گفت میلو تا حالا بهت نگفتم ولی من بهت افتخار میکنم که میبینم همیشه دانسته هات رو با بقیه شِر میکنی، کاریه که این روزا کمتر کسی انجام میده. من بغضم گرفت که اینارو شنیدم ازش. گفتم آخه یادم نمیره روزای سختم رو که. همش خودمو میذارم جای آدمایی که کمک میخوان، وقتی کمکی میکنم هرچند کوچیک امید دارم روزی به خودم برگرده. مارس همیشه البته بهم ایراد میگیره بابت این موضوع، این اولین باری بود که تشویقم میکرد


بعد بهم به شوخی گفت حالا میدونم میری توی وبلاگت هم ادوایس برای پایان نامه نویسی راه میندازی...راستش مارس تا حالا چندباری بهم گوشزد کرده که من زیادی وقت میذارم برای آدمای دیگه. مثلا همین دیشب بعد از تموم شدنه کارم با اینکه خیلی خسته بودم همون دوستم ازم تا ساعت 1/30 شب سوال میکرد و آخراش دید دارم کوتاه جواب میدم فهمید خوابم گرفته! مارس اگه بود صددرصد بهم تذکر میداد و میگفت که اینقدر فداکاری نکنم چون همه قدردان نیستن و فقط منم که این وسط وقت و انرژیم تحلیل میره.

بعد همیشه اینجور وقتا میبینم مارس راست میگه چون آدمایی میان جلوی چشمم که قدیم تر ها بی منت و چشم داشت کمکشون کردم، بدون اینکه هیچ وقت کمکی کرده باشن به من، و بعد خیلی راحت بعد از اینکه کارشون راه میفته دیگه حتی حالی هم ازم نمیپرسن! یا یادمه یکی به مشکلات زیادی خورده بود توی رابطش و من اشتباه کرده بودم شمارمو بهش داده بودم، یادمه وقت و بی وقت زنگ میزد یا پیغام میرفستاد و ادوایس میخواست، حتی یادمه اون وقتا من با مارس دوست بودم، و به زور تونسته بودیم تایم خالی گیر بیاریم و خلوت داشته باشیم ولی من دو ساعت تمام گوشی به دست داشتم اون دختر رو آروم میکردم آخر مارس گفت میلو تو اصن این آدم رو ندیدی، الان داری اینهمه براش تایم میذاری درحالیکه من و تو مهم تریم..  توی همین بلاگ هم تعدادشون کم نبوده، کسایی که حتی زورشون میاد با دیدن عکسای اینستام و روزای خوشحالیم یه تبریک بگن درحالیکه کامنتاشون رو جاهای دیگه میبینم! یا کسایی که فقط بخاطر اینکه مثلا رمز این سری آخر پستام رو بهشون ندادم کااااملا تغییر رفتار دادن و واسم خیلی مشهوده! مساله اصلا حسودی و این حرفا نیست، من واقعا برام مهم نیس کی با کی حرف میزنه کی کجا سکوت میکنه و هیچ انتظاری از کسی ندارم واقعا، فقط میخوام بگم مارس راست میگه، من زیادی برای بقیه انرژی میذارم و حتی گاهی دقیقا کار و وقت خودم از بین میره توی این راه بدون اینکه توی روزای سختم از احدی کمک بخوام و حتی همین آدما ازم بپرسن میلو تو کمکی لازم نداری؟ اگه این موضوع دوطرفه بود گله ای باقی نمی موند، ولی وقتی میبینی یکی یهویی همیییشه توی زندگیت حضور داره و بعد یهویی کمرنگ میشه چیزیه که آزارم میده.

حالا من خودم آدمی ام که صددرصد ایرادای زیادی دارم، ولی دلم میگیره میبینم که چقدر راحت آدما از یادشون میره گذشته ها رو....که خب مقصر اصلی خودمم، چون آدمی ام که اینجور وقتا میذارم و به بقیه آلارم میدم که من آدمی ام که تو میتونی ازم استفاده کنی و بعد بری پی کارت. راستش موضوع اینه که یکی راهنمایی میخواد و خب اکی ه این موضوع، تو بهش کمک میکنی و اون رو به خیر و مارو به سلامت، ولی وقتی به اسم دوست هرلحظه و هر ثانیه و وقت و بی وقت حرف زدنت میاد با آدم، و مدام یادآوری میکنی که میتونیم دوستای خوبی باشیم، بعد که کارت راه میفته میری و دیگه پیدات نمیشه خیلی حرکت زشتیه! که خب البته خوشبختانه!!!!!! دیگه اینجارو نمیخونن اون آدما و رفتن پی زندگیشون ولی خب دورادور حضورشون رو جاهای مختلف میبینم و اصلا به روی مبارک نمیارن روزای گذشته رو!


بی انصافیه که نگم با همه ی این اوصاف من دوستای خوب زیادی هم اینجا پیدا کردم که تو زمینه های مختلف متخصصن و میتونن راهنماییم کنن. مثلا نیلووو، مثلا نارسیس، مثلا آژو که همیشه همراهی میکرد تو روزای سخت، مثلا املی که دوست تقریبا جدیدمه و توی مشتش همیشه چیزای هیجان انگیز داره، مثلا هدا، مریم،  فرانک که کلی حرفای به در بخور داریم با هم! مثلا حکیمه با اینکه میدونه آدم معتقدی نیستم ولی هربار میره زیارت بهم تکست میزنه که یادمه، مثلا اردی که همیشه همراهمه، یا مهتاب عزیزم که همیشه پر از انرژی و نقاط مثبته...اوووه بخوام اسم ببرم زیادن دوستای خوبم...

این بود انشای "ایششششش" داره من :پی!

# بوی نعنای تازه درحال خشک شدن جلوی کولر...

اونجاییکه دیشب رفته بودیم مهمونی رو خیلی دوست دارم....کلا هم جای خونشون خوبه! هم خود خونشون خیلییی خوبه، هم آدمای توش خوبن و من دوستشون دارم، و هم یه دختر کوچولوی فوق العاده شیطون ولی بامزه دارن که من به معنای واقعی عاشششقشم! یه دختر با موهای فرفری و قیافه ی فوق العاده کیوت، ولی شیطون، اونقدر که واقعا واقعا از دیوار راست میره بالا!

مارس دفعه ی اول بود که میومد اونجا. وقتی بهش دخترک رو نشون دادم اونم با اینکه از بچه ها خوشش نمیاد بهم گفت که خیلی بامزس! 

میخواستیم میز غذا رو بچینیم، گیر داده بود که من خودم میخوام دیس برنج رو ببرم! فکر کنم این موضوع واسه همه ی بچه ها همه جاییه! من خیلی از بچه ها رو دیدم که دوست دارن ظرف های گنده رو ببرن!

از اون اصرار از مادرش انکار، آخر گفتم بهش که من بلد نیستم دیس برنج رو ببرم، میای یه گوشه اش رو تو بگیری یه گوشه اش رو من و بهم یاد بدی چطور ببرم؟؟ گغت که باشه بهت یاد میدم ولی نمیذارم شما دست بزنی بهش و وایسا منو نگاه کن :)))

خلاصه گولش زدم که بذاره منم یه گوشه ش رو بگیرم و آسته آسته دوتایی تا سر میز بردیم، بعد یکی دوتا دونه از مغز پسته های روی برنج افتاد زمین. وقتی دیس رو گذاشتیم گفتم مرسی عزیزممممم یاد گرفتم! به اون مغز پسته ها اشاره کرد گفت اینا ریختن که خسته نباشی با این یاد گرفتنت :)))

وای خدایا :))

یه اتاق فوق العاده خوشگل هم داره، روی میز توالتش چندتایی ادکلن و اسپری بچگونه داره، هربار که میرم اتاقش بهم اونا میده که بو کنم :))

یه برادر چهارده ساله داره...پسره یکمی سربه سرش میذاره و این خوشش نمیاد و لجبازی میکنه با داداشش!

بعد یه بار انگاری داداشه اذیتش میکنه و بعد میره جلوی تی وی و دراز میکشه...

این دخترک هم بی سر صدا میره یه قاشق برمیداره و میذاره روی گاز (بله دختر پنج ساله بلده گاز رو روشن کنه) و صبر میکنه تا حسابی قاشقه داغ شه! بعد بی هوا میره و قاشق رو میچسبونه به دست داداشش :|

دیشب وقتی خوابید مامانش داشت یکی یکی از شیطنت ها و کارای عجیبش میگفت! که یه بار خودشو از بالکن خونشون که طبقه ی پنجمه آویزون کرده بود بیرون و فقط دستاش به میله ها گیر بود و تمام بدنش به سمت بیرون آویزون بود...

بی نهایت جسور و نترسه! یعنی من دست و پام شل شده بود وقتی میشنیدم مامانش چیا میگفت!!


................................................................................................


کلی غذاهای خوشمزه بود سر میز...من طبق معمول این مدت رژیمی و کم خوردم. مارس یواشکی بهم گفت دختر تو چه اراده ای داری ...من لپام گل انداخت اون لحظه از خوشحالی! این مدت چندبار هم بستنی و خوراکی های خوشمزه توی مهمانی ها و این ور اون داشتیم که من نخوردم و مارس تا حالا ندیده بود که اینطوری میتونم چیزای مورد علاقم رو نخورم. حتی سس گلوریا و چیپس سوپر رو هم نخوردم که بهش یه جورایی اعتیاد دارم... و خب دیروز که خودمو وزن کردم فک میکنین چی؟؟ دقیقا توی یک ماه و یک هفته چهار کیلو کم کردم!

دلم داره پر میکشه برای یه قاشق بستنی شکلاتی، یه شیک موز،  بستنی سنتی و فالوده، یه تیکه پیتزا، کیک، ساندویچ پر از پنیر، شیرینی های وسوسه انگیز دم آموزشگاه اصلی...ولی من تا نرسم به وزن دلخواهم از این خبرا نیست! حتی اون روز که شاگردام بستنی اوردن سر کلاس من یکی دو گاز بیشتر نخوردم و معذرت خواهی کردم  گفتم نمیتونم قولم رو بشکنم.


پدرش، با همه سخت گیری ها و اخلاقای خاصی که دارن، یه ویژگی بارز هم دارن اونم اینه که سختگیر نیست!!! اهل یه سری از آداب و سختگیری ها نیست...مخصوصا در رابطه با خودشون...مثلا اگه مهمان داشته باشه، و کمی خسته بشه ازشون خیلی راحت عذرخواهی میکنه و میره طبقه ی پایین توی اتاق خودش...یا مثلا یه بار اومدن پشت من نشستن، من تغییر پوزیشن دادم که پشتم بهشون نباشه گفت بشین بابا این فکرا و اخلاقا خرافاته!! مثلا تو اخلاقت با من خوب نباشه ولی بهم پشت نکنی این چجور احترام گذاشتنه!

یا وقتی داشتیم میرفتیم توی عید سفر، خواستن قسمتی از مسیر رو با ما بیان، من میخواستم عقب بشینم باز همون جمله رو گفت که این کارا و اخلاقای مزخرف عهد بوقه بابا ماشین عقب جلو نداره که!!

یا مثلا وقتی عید تموم شد و خیلی جاها نتونسته بودن برن عید دیدنی میگفت حالا مهم نیس، سرفرصت میریم و عذرخواهی میکنیم. برعکس بابای من که همممممممه ی آدما رو باید توی همون یکی دو روز اول عید بره سر بزنه و اگه بشه روز سوم یعنی که خیلی بی احترامی شده به اون آدم و با کلی شرمندگی میره خونشون!!

 بابای من به شددددددت به احترامای این مدلی و یه سری آداب های مهمانی پایبنده! مثلا من هیچ وقت یادم نمیاد مهمان اومده باشه خونمون و من حتی چندثانیه دیرتر رفته باشم بیرون و سلام علیک کرده باشم! توی هر شرایطی که باشیم/ مریض، خواب، بی حوصله، وقتی کسی میاد خونمون باید تا آخرین لحظه که خونمون هستن تمام و کمال در اختیارشون باشیم! ولی پدر مارس میگه اگه خسته ای برو بخواب، یا لازم نیست حالا اگه خوشت نمیاد یا معذبی بیای بیرون از اتاق!

و همین رفتار کاملا متضاد بابای من و پدر مارس، باعث تفاوت بین من و مارس هم شده! مارس برای همین زیاد از مهمانی های ما خوشش نمیاد چون راحت نیس و تا آخر باید بشینه، اونم برای مارسی که عادت داره زود بخوابه...

اینم یکی از همون مسایلی بود که اوایل من باهاش توی ذهنم درگیر بودم. خب مساله یکی دوبار نبود و ما باید مخصوصا توی این دوره همش مهمانی بریم و اگه هربار قرار بود مارس اونقدر اذیت شه و من ناخودآگاه فکر کنم زشته اگه مثل من رفتار نکنه اذیتم میکرد.

برای این موضوع نتونستیم کاری کنیم! من فقط تونستم از حساسیتم کم کنم و بذارم هرطور راحته رفتار کنه و  اون کمی بیشتر همراهی کنه! و درنهایت وقتی رفتیم خونه ی خودمون و اختیار مهمانی ها و رفت و آمدهامون دست خودمون اومد دیگه راحت بتونیم یه جوری برنامه بچینیم که هردو اکی باشیم...



آموزشگاه اصلی دوباره کلاس فرانسه برای اساتید گذاشته با قیمت خیلی خیلی مناسب و با یه استاد خوب...
من فرصتش رو نداشتم که برم. حالا همکارم میگه که ما تازه ترم یک رو داریم تموم میکنیم و تو چون قبلا ترم یک رو خوندی بیا از ترم بعد باهامون بشین. از طرفی دلم داره پر میکشه برای دوباره فرانسه خوندن، از طرفی واقعا فرصتش رو ندارم! بعد خب از این شانس ها و برنامه ها هرچند وقت یه باره. مثل همون ترمی که رفتم که مربوط میشه به سه سال پیش و از اون موقع تا حالا نذاشته بودن دیگه این کلاس رو...
نمیدونم چیکار کنم! دوست دارم برم حتما! کاش یکمی تایمم آزادتر بود...

..................................................................................

مقاله ام رو فرستادم برای یه ژورنال. منتظر استاد راهنمام هم نشدم! دیدم به این باشه میخواد شیش ماه دیگه هم منو سربدوانه. خودم سرخود ورداشتم فرستادم. یعنی اشکال کلی هم نداشت و خود استادم هم گفته بود غلط های تایپی داره که اونا رو اکی کردم. حالا دوماه طول میکشه تا تایید بشه و چاپ. و نزدیک به 400هزارتومن هم هزینه ی چاپش توی اون ژورنال میشه. بعد خب تایید اولیه اومد مبنی بر اینکه کارم جدیده و توش سرقت ادبی صورت نگرفته و فرمت صحیحی داره. حالا مراحل بعدی و تاییدهای بعدی پروسه ی دوماهه داره...

...........................................................................................

برای اون شاگرد کوچولوهام که جایزه خریده بودم حتی اونایی که نمره اشون کم شده بود، بهشون گفته بودم که امتحان بعدی رو باید خوب بدن و بهم قول دادن که بخاطر جایزه ای که گرفتن حتما اینکارو میکنن...
پریروز امتحان دادن، نتیجه اش؟؟ عالی بود :) فقط دو نفر یکی دونمره کم گرفتن. بقیه همه نمره ی کامل گرفتن! 
روز اولی که سوپروایزر بهم گفت تایم آخر همچین کلاسی داری فکر میکردم که بابا من از صبح تا شب کلاس دارم دیگه جونی برام نمیمونه که تایم آخر برم با بچه های کوچولو سر و کله بزنم. حالا فکر میکنی چی؟ کل روز رو بی حوصله ام و منتظرم تایم آخر بشه و کوچولوهام بریزن دور و برم و شلوغ کنیم، برقصیم، بازی کنیم، داد بزنیم ، برنده بشیم و بعد با یه قیافه ی داغون و صدای گرفته کلاس رو تموم کنیم! ماه های سال رو باید یاد بگیرن. میذارم واسه لحظه ی آخر، به صف میشن جلوی در، هرکی کامل بگه میتونه بره خونه، اگه نگه میره آخرصف! بعد خب اگه وسطش یادشون بره چنان جیغ میزنن وااااااای تیچر پیلیییزززز پیلیییزززززززز! که من غش میکنم از خنده، بعد هول میشن قاطی میکنن یهو میزنن توی خط فارسی اینطوری میشه که مثلا مارچ اِیپریل مِی جوون، تیر مرداد شهریور...:))) بعد اونایی که بلدن باید به اونایی که بلد نیستن حتما کمک کنن که یاد بگیرن وگرنه اونا هم باید برن آخرصف! بعد اونایی که کامل میگن و میرن چنان با جیغ و هیجانی از کلاس میرن بیرون که هرکی از بیرون نگه کنه فکر میکنه توی کلاس چه خبر بوده که اینا اینطوری پرواز میکنن :)))
فقط چهارجلسه دیگه مونده :((
.............................................................................................

خیلی خوشحالم از تعطیلات...دلم میخواد یه برنامه ی فان بچینم واسه خودم و مارس..ولی این روزا بدجوری مارس درگیر خونمون و پولشه...
توی این هیری ویری هم دندوناش خیلی دردناک شده بودن. به زووووور بردمش دکتر. فکر میکنین چی؟؟ هشت تا از دوندوناش احتیاج به عصب کشی و پر کردن داره....
از دکتره وقت گرفتم. مارس بعدش گفت که نمیرم، توی این گیر و دار و پول دادن به صاحبخونه فقط همین مونده که بیام اینهمه خرج دندون کنم. گفتم فدای سرت، دندونات مهمتره...راضیش کردم از حساب مشترکمون که مبلغ قابل توجهی هم شده بود بعد از دوسال، خرج کنیم. اونو گذاشته بودیم برای یه ماه عسل خوب خارجی. ولی اصلا مهم نیست. میریم شمال فوقش! خیلی هم خوبه اصن! اول پاییز هم هست هوا خوبه اون موقع شمال...یا حتی اصفهان مثلا! اصن چه معنی داره وقتی شهرای کشور خودمون رو هنوز دوتایی نرفتیم پاشیم بریم خارج؟ :دی گفتم سلامت دندونات واسم خیلی مهم تره، میدونی که چقدر برام دندون مهمه...راضی نمیشد که! گفتم ببین من اینکارو میکنم که پس فردا منم دندونم طوری شد تو اگه لازم شد ماشینتو بفروشی بذاری من اکی کنم دندونامو! آخر با بدبختی و گریه راضیش کردم...!!!! حالا یکی یکی دندوناش دارن اکی میشن و از اینکه میبینم دیگه بعد از خوردن چیزای شیرین اونهمه درد نمیکشه خیلی حالم خوب میشه...
داشتم میگفتم، دلم میخواد پیک نیک بریم، یا یه جایی، یا حتی شده یه مسافرت خیلی کوتاه، ولی خب مارس خیلی سرش شلوغه و حسابی داره کار میکنه...وقتایی که میاد خسته ست، دلم نمیاد ازش خواسته ای داشته باشم...خیلی وقته سوپرایزای خوب نداشتیم، کارای هیجان انگیز هم...نهایت حرف زدنامون هم ختم میشه به چند دقیقه قبل از خوا ب که اونم در نهایت بی هوشی و بی حواسی هست!

.........................................................................................

والیبال رو بگو که بردیم :))