یه تابستون پر از کار و برنامه درپیش دارم...کلاس های آموزشگاه اصلی بخاطر اون پیشرفت مالی که خواهیم داشت یه سری برنامه ی فشرده هم گذاشته که خب توی حالت عادی خوبه، ولی برای منی که همزمان هم باید کارای خرید خونمون رو بکنم و هم عروسیم، سخت شده...


......................................................................................


فک کن بعد از دو ساعت نان استاپ ورزش کردن و خستگی و نای راه رفتن نداشتن رسیدم خونه، میبینم یه بشقاب آلبالوی خنک و نوبر روی میزه... #خوشبختی های ریز ریز...


.......................................................................................


سالگردها یکی یکی از راه میرسن...سالگرد اولین باری بود که مادر مارس و خواهر بزرگش اومده بودن خونمون...حس اون روز رو یادم نمیره...که مادرش خیلی کم و شاید فقط یکی دوبار منو نگاه کرد...بعدها بهم گفت که میخواسته معذب نشم...و خواهرش که در کمال صمیمیت و احترام باهام حرف زده بود...

به خواهربزرگه پی ام دادم گفتم که سالگرد همچین روزیه...اون روزا گذشتن و ما هم ازدواج کردیم...چیزی که مونده همین خاطرات و حس های خوبه...ممنون که اون روز بهم حس خوبی دادین...


.........................................................................................


امروز داشتم به یه موضوعی فکر میکردم!

بذارید اینجوری شروع کنم: let's play a game !!

داشتم به این فکر میکردم که اگه روزی من مثلا طوریم بشه و حافظم رو از دست بدم، بقیه چطوری بهم کمک میکنن که من خودمو یادم بیاد! ازم چیا بهم میگن؟؟ 

بعد گفتم بیام اینجا اینو به اشتراک بذارم و بازی کنیمش! بازی کمک به بازسازی ذهن یک فرد حافظه از دست داده که از وبلاگ میلو شروع شد.

شما به من چطوری کمک میکنین که یادم بیاد؟؟ از من/زندگیم/شخصیتم/داشته ها و نداشته هام چی یادتونه؟؟ چی رو بهم میگید تا کمک کنین بازسازی کنم خاطراتم رو و شخصیت ام رو؟؟ 


شما هم انجامش بدین ببینین چیا میشنوین؟؟

اه! هزارساله هیچکی همچین کاری نکرده هااا، همین که همچین چیزی توی ذهنم جرقه زده بدون اینکه جایی ببینم و فقط توی ذهن خودم به فکرم زده میبینم دقیقا حالا همه افتادن توی خطش و دارن بیزینس حتی باهاش راه میندازن :| 

برای کارت عروسیمون یه ایده ای داشتم، میبینم الان دقیقا دوتا پیجی که اصلا همچین کارایی نمیکردن یهویی زدن توی همین فاز و کلی هم سفارش گرفتن در عرض یه روز :| خب خز میشه میره دیگه تا چهارماه دیگه :|

کوفت خب!

کامنتای پست قبل رو تایید میکنم. الان فقط خواستم حرصمو باهاتون به اشتراک بذارم :|

پستی که دوست داشتم این روزا بذارم و مطمئن نبودم که تاریخش کی باشه، یعنی مصادف باشه با سالگرد عقدمون یا چی! ولی خب الان که مودم خوبه و صبح هم زود پاشدم و تایم دارم ، دلم میخواد که بگمش. راستش شروعش سخته  ولی فکر میکنم کمک کننده باشه برای بقیه، ضمن اینکه دوست دارم شماها هم تجربیاتتون رو باهام درمیون بذارید :)


.....................................................................................................


یک سال گذشت تقریبا، از رسمی شدنه من و مارس عزیزم...

یک سالی که اصلا هیچیش شبیه به دوسال قبلترش نبود. هیچیش شبیه نبود! 

مطمئنا همه میدونن که دوران دوستی متفاوته از ازدواج. مگر در شرایط خاص، کسایی که مثلا با هم زندگی کردن . یا رابطه ی خیلی نزدیک و طولانی داشتن...

برای ما ولی، که تایم خیلی کمی برای دیدارهامون داشتیم، که هر دیتمون بیشتر از دو ساعت نمیشد نهایت، به جز اون چندبار معدودی که خلوت داشتیم و خب تعدادش برای دوسال دوستی واقعا کم بود، میتونم الان، بعد از گذشت یکسال رسمی شدن بگم که تقریبا شناختم به مارس صفر بود!!!

یعنی اینو عمرا اگه پارسال میگفتم و فکر میکردم من آدمم رو خوووب شناختم، و درسته که زیاد تایم حضوری نداشتیم ولی شناختمش...ولی حالا میگم که اشتباه میکردم. ما همیشه توی بهترین حالت همدیگه رو دیده بودیم! یا که اونقدر همو ندیده بودیم که وقتی به هم میرسیدیم بیشتر تایممون به فان داشتن میگذشت...

و خب، میدونی چی؟ از وقتی رسمی شدیم و تونستیم بیشتر و توی اوقات مختلف با هم باشیم، من افتادم توی یه لوپ جدید پر از چلنج!

که هرثانیه اش بی اغراق برای من با کلی فکر و خیال میگذشت!

من تازه داشتم مارس واقعی رو میشناختم، نه که بد باشه یا هر صفت دیگه ای، منتها چیزایی رو میشناختم که قبلتر ندیده بودم. نمیتونستم بگم عوض شده، یا من عوض شدم، فقط میدونستم که باید تایم بذارم، صبوری کنم و بدونم که چطوری میشه رفتار کرد...

همون روزا به این نتیجه رسیدم که چرا قدیمی ها میگفتن ازدواج های مدرن خوب نیس! خب چون تو آدمت رو توی بهترین حالت دیدی و بعد از ازدواج میبینی عه، اونم میتونه گاهی خسته و بی حوصله باشه، میتونه عادت هایی داشته باشه که تو برات عجیبه...و خب درکش سخته، همونطور که برای من هم بود...ولی وقتی سنتی ازدواج میکنی، اون آدم رو از اول با تمام ویژگی هاش میشناسی...

مثلا من نمیدونستم که مارس از مهمونی های طولانی مدت خوشش نمیاد! چون پیش نیومده بود مهمونی بریم...یا نمیدونستم حتی از خرید کردن طولانی مدت هم خوشش نمیاد. چون پیش نیومده بود خرید بریم ضمن اینکه منم اصلا دوست نداشتم همون موقع هم دنبال خودم بکشمش این ور اون ور، ولی خب بعضی خریدا مثل خریدای عقد و عروسی باید دو نفره انجام شه... یا خیلی عادت های دیگه، که من منتظرش نبودم!

و خب حالا میتونم بگم که چندماه اول بعد از عقد من به شدت درگیر بودم با خودم...بعد یه روزی شد که با خودم گفتم بهتره ایده آل هایی که توی ذهنمه رو بریزم دور، بهتره ببینم مارس توی لحظه چه رفتاری داره و من همون رفتار رو بپذیرم. نه که از قبل منتظر یه چیزی باشم و وقتی خلافش رخ داد بخوره توی ذوقم...وقتی این تصمیم رو با مارس درمیون گذاشتم ازم تشکر کرد، و گفت که میلو فکر نکن میخوام دعوا کنم یا قصد تخریب داشته باشم، ولی خود تو هم خیلی جاها رفتارت منو اذیت کرده ولی من شکایتی نکردم چون دیدم بهتره خود تورو دوست داشته باشم و بذارم راحت باشی و هرطور میخوای رفتار کنی...

راستش تعجب کردم! یعنی حتی یه درصد هم احتمال نمیدادم که من باعث رنجشش شده باشم، ولی خب شده بودم و اون آدمی نبود که مثل من از کاه کوه بسازه یا ایده آل گرا باشه....

و خب کاملا این روش نتیجه داد و ما باز برگشتیم به روزای اوج خودمون! همون وقتی که رابطه ی سالم و دور از تنش و عاشقانه داشتیم...

حالا میدونم که بعد از اینکه بریم خونمون، با چلنج های جدیدی روبه رو میشم، ولی منتها خوبیش اینه که ما یاد گرفتیم چطوری مقابله کنیم!

مثلا اگه آدم من دوست نداره تا دیروقت توی مهمونی باشه و من برعکس دوست دارم تا آخرین لحظه اونجا باشم ناراحت نشم! به این فکر کنم که خب میتونست نیاد، ولی اومده، منم بخاطرش حالا زودتر بلند میشم! حق هم ندارم از ترفندهای احساسی استفاده کنم که بگم حالا همین فقط یه شبه و خیلی وقته ندیدم این مهمونا رو و ال بل! ما توافق کردیم و باید به تعهدم پایبند باشم! تو منو میبری مهمونی و باهام همراهی میکنی، منم تا وقتی خسته نشدی میمونم و بعدش بهت احترام میذارم و بدون گله و شکایت و دلخوری بلند میشیم میریم...


تو منو میبری خرید، و قرار بوده ده تا جنس بخریم، وقتی میشه پنج تا، و میبینم خسته ای، حق ندارم بگم دیر میشه و وقت نداریم و باااااید خریدا تموم شن و الان دو هفته ست برنامه چیدیدم این کارا رو بکنیم و باز نصفه می مونه...من میگم خسته ای؟ تو میگی آره. منم میگم اکی پس برگردیم...

دقیقا این اتفاق بارها افتاده این روزا و من حتی به خودم دیگه اجازه نمیدم بشینم فکر کنم اوه دیدی بی حوصلس، یا دیدی پایه نیست اصن، دیدی بقیه ی دوستام چقدر آدماشون پایه ان و این آدم تو فقط یه ساعت دووم میاره؟؟

به جاش میشینم به قابلیت هاش فکر میکنم! به کارایی که برای من، برای هردومون میکنه فکر میکنم، به  خوبیاش و اینکه توی چه چیزای دیگه با هم خیلی خوب میشیم و پایه ی هم...

شما اینجور وقتا چکار میکنین؟؟ 


.................................................................................................


عکس تخت رو فرستادیم برای سازنده... گفت که چقدر شیک و خاصه و تا حالا همچین چیزی ندیده :) گفت فکر میکنه بتونه برامون دربیاره...امیدوارم خوب بشه، خصوصا توی فضای اتاق ما، چون عکسی که دیدیدم تخته توی یه اتاق نسبتا بزرگ بود، دوست ندارم کل فضای اتاق رو اشغال کنه...با اینحال هربار با دیدن عکسش، با اینکه خیلی ساده س عاشقش میشم و هیجان زده!

حالا الان من هی دارم هربار تاکید میکنم ساده ست، بعد وقتی عکسشو جایی منتشر میکنم همین شنونده ها یکیشون پیدا میشه میگه این بود که انقد ازش میگفتی؟ خیلی دم دستی و فلانه! یعنی میخوام بگم با اینکه خودت میای میگی فلان چیز از نظرت چطوریه ولی بعضیا کلا سادیسم مردم آزاری دارن که دست برقضا از همه هم بیشتر اصرار دارن تا توی زندگیت باشن و هر دقیقه ریکوئست هاشون رو توی جاهای مختلف میبینی و دیده شده که حتی تو یارو رو نمیشناختی ولی اون نه تنها آی دی اصلیت رو میشناخته بلکه به ای دی  بلاگیت هم هزاردفعه ریکوئست فرستاده بعد که دیده اکسپت نشده یا بنا به دلایلی بعدا ریموو شده و بلاک، نشسته به قول آژو حرف رایگان زده و گفته فلانی خیلی ضایع ست و ال بل... یعنی خنده دار ترین آدمای دنیا از نظرم همین دست پیش گیرندگانن! نکن عزیزم نکن! 

گاهی پیش اومده بود که این پاراگراف رو بنویسم ولی هربار میگفتم حس منفور بودن بهم دست میده نسبت به خودم، ولی اینبار دلم خواست که حتما بنویسمش بدون اینکه فکر کنم بقیه چی فکرمیکنن...

...........................................................................


امروز بیشتر از همیشه دوییدم! یهویی وسطای دوییدن به خودم گفتم اگه یهو رگ قلبم بگیره چی؟؟ اینایی که از ورزش زیاد یه طوریشون میشه چقدر فلکی ان :( 

..........................................................................


صبح هایی که خواهر کوچیکه نیست و رفته شرکت، مارس هم رفته، و من میرم تنهایی سر میزنم به مادر مارس، صبح های خیلی خوبی ان! آشپزخونه توی یه آفتاب ملایمه، باد خنک میاد، بوی پیپ پدرش از بالکن میاد، و من و مادرش میشینیم کمی حرف میزنیم... برام از قدیما میگه، که چطوری زندگیشون رو پیش بردن، از بچگی های مارس میگه و یا وقتی داشنجو بوده.. هربار هم میگه که دیگه همه فکر میکردم قرار نیس ازدواج کنه و چقدر بعدش همه خوشحال شدیم وقتی فهمیدیم کسی رو انتخاب کرده برای ازدواج و همه منتظر بودیم ببینیم کیه این دختری که پسر سفت و سخت ما رو بعد از سی و اند سال درگیر خودش کرده... اصن من صبح ها میرم که اینارو بشنوم و بعدش برم ورزش کنم!


..........................................................................


جمعه ای که گذشت غمگین ترین عروسی دنیا رو رفتم! یعنی همون شب میخواستم بیام بنویسم ولی دیدم که همش میشه از این و اون بد گفتن و اعصاب خراب میشه...فقط در همین حد که با اصرار من رفتیم عروس رو گردوندیم، اونم درحالیکه فامیل های درجه ی یک داماد توی ماشین عروس پشت نشسته بودن و میخواستن دوماد برشون گردونه به خونشون چون ماشین نداشتن!!! و موقع گردوندن عروس هم مشغول حرف زدن و گوشی چک کردن بودن، انگار نه انگار که یه عروس جلو نشسته و دوماد هم پسرشونه و اینا با هزار امید و آرزو دارن میرن سر خونه زندگیشون...!

تنها رقصنده های جشن من و دخترک چشم سیاه و خاله زیبا بودیم و تمام! 

تا فرداش من قلبم از غم توی سینم سنگینی می کرد...

توروخدا هرچقدر هم یه عروس بده، یا دوستش ندارید شب عروسیش رو خراب نکنین... گناه دارن به خدا...قشنگ ترین شب زندگیشونه...توی ایران با این فرهنگ هم که دیگه شانس دوباره شون برای یه عروسی دیگه تقریبا صفره...همون یه شب فقط کینه ها و دلخوریها رو بذارید کنار، برقصونیدش، براش شلوغ کاری کنین، بهش بگید که زیباترین شده و دوماد خیلی برازنده اشِ...

نه که چون عروسی خودم نزدیکه، نه، من از قدیم هم همین تفکر رو داشتم...آخه نگاه غمگین مامانم توی تماااااااااام عکسای عروسیش از بچگی تا حالا توی ذهنم حک شده! سی سال گذشته ولی اون نگاه غمگین لعنتی مگه از توی عکساش پاک میشه؟؟


امروز.... سالگرد روزیه که مدیر آموزشگاه با من صحبت کرد راجع به مارس و من به گوش بابا رسوندم...


...................................................................................



این روزا سر میز غذا توی خونه ی ما، فقط حرف از ساختن و تعمیر خونه ی من و مارسه! بابا بیشتر از ما ذوق داره و هی میگه که میخواد چیکارا کنه برامون! هرچی هم با مارس غیر مستقیم بهش میگیم که بذاره به عهده ی خودمون میگه شما صبح تا شب سرکارید وقت نمیکنین دو سه ماهه کاری کنین که! میگه شما انتخاب کنین و بقیه اش به عهده ی من!

خب چرا که نه! حالا که اینقدر خودش مشتاقه و اینطوری حجم کارای ما هم کم میشه قبول کردیم... بعد همش از این ور اون ور دوستای بابا که شغل های مختلفی دارن به بابا گفتن مثلا من رنگ زدن خونشون رو به عنوان کادوی عروسشون بر عهده میگیرم.. یا مثلا برق کاری و لوله کشی... خب اینا کسایی هستن که سالهای گذشته بابا بهشون کمک های مادی و معنوی زیادی کرده (قبلا گفته بودم که خیلی به آدما کمک میکنه در حدی که ما گاهی معترض میشیم...) و حالا اونا اینطوری میخوان جبران کنن! خوشحالم که میبینم هنوزم قانون تو نیکی میکن و در دجله انداز پابرجاست!


دیشب من و مارس تقریبا مدل مبل ها و رنگشون و مدل تختمون رو انتخاب کردیم. مبل ها با من بود و تخت با مارس! چیزی که انتخاب کرده رو مطمئن نیستم بتونن برامون دربیارن چون از یه سایت خارجی پیدا کردیمش. خیلی هم اتفاقا ساده ست ولی چون اینجاها کسی نداشته و نساختن نمیدونم میتونن یا نه... حسابی دلم رو برده مدلش. امیدوارم که بتونن دربیارن برامون! بعد خب قرار شده درباره ی مدلش غیر از همون سازنده با هیچکس دیگه حرف نزنیم، میخوایم که اکی شه و بعد بقیه ی آدما ببینن. 


بعد مارس میگه جای آشپزخونه رو تغییر بدیم و اون اتاقی که بالکن داره رو بکنیم آشپزخونه. اونجوری آشپزخونه کوچیک میشه و خب هزینه اش هم زیاد میشه ولی خب چیزیه که منم بهش فکر میکنم! بالکن توی آشپزخونه قشنگ تره تا اتاق خواب. نمیدونم شاید چون توی خونه ی خودمون الان سه ساله که بالکن دارم خسته شدم از این مدل...


.......................................................................................................


حالا هزار بار گفتم ولی میخوام بازم بگم که واقعا صبح ها پیاده رویه خیلیییی خوبه! مخصوصا وقتی کارم تموم میشه و بعد روی سبزه ها ولو میشم تا ریلکس کنم کمی! آفتاب ملایمه چون هنوز ظهر نیست. و باد خنکی میاد... بی نهایت توی روحیه ام تاثیر میذاره و میبینم که چقدر بعدش حالم خوب میشه!


.............................................................................................


دیشب با اون دوستم که اتفاقی دیده بودمش و مربی رقص هم هست چت میکردم. برای هماهنگی و شروع رقص... دوست دارم اول یه جلسه برم رقصشو ببینم بعد شروع کنم!  من و مارس تقریبا از اوایل آشناییمون تصمیم داشتیم یه رقص دونفره و اسکیت بازی و حرکات آکروباتیک با اسکیت یاد بگیریم. حالا الان بهترین فرصته تا رقصه رو یاد بگیریم و برای عروسیمون هم اجراش کنیم! از فکر اینکه داریم یه کار دونفره انجام میدیم حساااابی خوش خوشانم میشه! 


............................................................................................



دروز توی کلاسم، فیلم Lucy رو دیدیم. من ندیده بودم قبلا. راجع به این بود که آدما اگه از صددرصد گنجایش مغزشون استفاده کنن چی میشه! و نقش اصلی فیلم، اسکارت جانسون که عاشقشم یه مواد مخدری رو ناخواسته مصرف کرده بود که باعث شده بود استفاده ی مغزش به صددرصد برسه. و میتونست کارای خیلی عجیب کنه... خیلیییی موضوعش برام جالب بود! تا شب فکرم درگیرش بود. با مارس راجع بهش حرف زدیم. که واقعا چی میشد اگه میتونستیم از تمام گنجایش مغزمون استفاده کنیم!!! چقدررر توانایی ها میتونستیم داشته باشیم و هیچی غیر ممکن نبود دیگه! 

جدا خیلی حرف هستاااا! فک کن تماااام این آدمای فوق العاده باهوش و با تواناهایی بسیااااار بالا نهایت از 40 درصد مغزشون استفاده میکنن! فکر کن اگه به صددرصد برسه چی میشه!! 

دلم میخواد هی به این موضوع فکر کنم!


بعد، من وقتی به شاگردام گفتم از اسکارلت بخاطر زیباییش خوشم میاد همشون گفتن این کجاش خوشگله!!!! گفتم واااات؟؟؟ بعد به این نتیجه رسیدیم که معیارای زیبای های دخترا با پسرا فرق میکنه! بهشون گفتم خب از نظر شما کدوم بازیگر خوشگله؟ عکس یه دخترایی رو بهم نشون میدادن  که نه تنها من مطمئنم شماهایی که دختر هم هستین هم میگفتین اه واقعاااا اینا خوشگلن به نظر شما؟؟؟!!!


آموزشگاهی که دم فروشگاه مارسه، و الان یه سال شده که دارم میرم و کلاس پیشرفته اش دستمه، پارسال همین موقع ها بود که باهاشون استارت زده بودم... کلاسش پسرونس که از 18 سال هستن تا 24. البته یکیشون هم 13 سالشه و یکی دوتا دیگشون هم 15/16. بعد خب این کلاس، وقتی پارسال اولین بار باهاشون کلاس داشتم خیلی اذیت شده بودم. مدرس های قبلیشون بهشون سختگیری نمیکردن. کلا اموزشگاهی نبود که سختگیری خاصی داشته باشه. میدیدم که به وفور فارسی حرف میزدن درحالی که مثلا جز کلاس های ترم بالایی بودن. 

ماه های اول پدرم دراومد تا فقط راهشون بندازم که فارسی حرف نزنن...نتونسته بودم رابطه ی خوبی باهاشون برقرار کنم چون اونهمه شلختگی و اسون گرفتن و انجام ندادنه کاراشون واسم عجیب بودو هرجلسه به مدیر میگفتم چرا اینارو اینطوری بار اوردین...

طول کشید تا تونستیم اکی شیم. جالبه که با اونهمه اعتراض من، و اعتراض یواشکی شاگردا به مدیر که این مدرس خوب نیست و اذیتمون میکنه، مدیره پافشاری کرد و من الان یک ساله که بی وقفه مدرسشون بودم و حاضر نشدن کس دیگه رو بفستن سر کلاسشون!

بعد فکر میکنین چی؟ اونقدری الان اکی شدیم که گروه داریم توی تلگرام! 

یا برده بودمشون یه بار فروشگاه مارس و یکی دوس اعتی اونجا شستیم و گپ زدیم و مارس هم خوشش اومده بود ازشون!

قبل از بهار کتابهاشون تموم شد. مدیره گفت خب دیگه بفرستیمشون برن، بهشون مدرک بدیم... گفتم نه، براشون یه ترم هم کلاس مکالمه و فیلم و رایتینگ و مرور بذاریم... گفته بودم که من نمیتونم دیگه بیام کس دیگه رو بذارید براشون...ولی خب بازم قبول نکردن و من باز این ترم باهاشونم...بعد این ترم خیلی خوش میگذره..فیلم میبینیم. حرف میزنیم... یه وقتایی یه سرکی به گرامر میزنیم و بهشون تاپیک میدم واسه رایتینگ...

بعد اون روزی بهشون گفتم بیایید آنستلی بگید بینم پارسال این موقع نظروت چی بود راجع به کلاستون با من؟

تازه اونجا بود که فهمیدم میرفتن یواشکی هررررجلسه بعد از کلاس میگفتن این مدرس رو عوض کنین!

همشون ازم متنفر بودن و میگفتن نمیفهمیدیم چرا اونقدر سخت میگرفتی...اومدن بد بگن از مدرس قبلی که چه همه باعث شده بود اینا تنبل و هرتی وار بیان بالا که گفتم ساکت شید، من روی همکارام تعصب دارم! 

فکر میکنم وقتی خودم اجازه ندم راجع به همکار قبلیم کسی حرفی بزنه (حتی اگه خودم هم قبولش نداشته باشم) باعث میشه کس دیگه هم راجع به من حرف نزنه...قانون جذب و از هر دست بدی از همون دست میگیری که به شدت بهش پایبندم...


بعد من وقتی برم آموزشگاهی که در و دیواراش قدیمی باشن، صندلی هاش خوب نباشن یا کلاس کوچیک باشه نمیتونم دووم بیارم. دوست دارم مدرن باشه جایی که هستم. اینطوری حس بهتری دارم و قشنگ میبینم که چقدر عملکردم متفاوت میشه ( که خب میدونم خسته نباشم واقعا، هرکسی توی جای خوب و تمیز بهتر عمل میکنه) ولی اینجا تنها آموزشگاهیه که با این خصوصیات منفی یه ساله توش دووم اوردم...تا آخر این ماه کارم اینجا تموم میشه (اگه باز مدیره نگه واسه کلاس آیلتسشون هم تدریس کنم) 

الان که دارم برنامه ی امروزشون رو می نویسم دلم خواست ازشون بگم! امروز کلاسمون دوجلسه ای برگزار میشه. قرار شده یه ساعت و نیم فیلم ببینیم و راجع به فیلم حرف بزنیم، بقیه اش راجع به فرهنگ های مختلف و misunderstanding های فرهنگی صحبت کنیم! بعد آهان، امروز بستنی هم قراره بخوریم! هرچهار جلسه یه بار منفی هایی که از فارسی حرف زدناشون میگیرن رو میشمرم و اونی که بیشتره باید بستنی بخره! امروز دو نفر باید بستنی بخرن. یکیشون ساعت اول یکیشون ساعت دوم! منفی هاشون از پارسال تا حالا که نفری 20 تا میگرفتن رسیده به نفری 4 تا! اونم با ضرب و زور و خیلی دقت که که یه کلمه اگه حرف بزنن من سریع منفی رو رد میکنم. یعنی میخوام بگم عمرا دیگه فارسی حرف بزنن مگه اینکه از دستشون در بره!

تجربه بهم ثابت کرده که دوستای اجتماعی پسر، هرچقدر که خووووب و کووول و باحال باشن، وقتی راجع به مشکلات عاطفیت با آدمت باهاشون حرف میزنی یه حسودی ریزی قلقلکشون میده و میخوان ثابت کنن خودشون بهترن!

نمیشه البته اینو با قاطعیت گفت، ولی برای منی که نصف بیشتر کانکت های گوشیم شماره های دوستای پسر اجتماعیمه و همیشه همه هم میدونن که دوستی با اونارو ترجیح میدم به دخترا، اینجور وقتا میدونم گزینه ی مناسبی برای راهنمایی خواستن نیستن!

البته دوستای دختر هم تو این مورد خیلی قابل اعتماد نیستن مگر اینکه اون روحیه ی صلح جویی داشته باشه! مثلا بیریتنی همیشه و در همه حال کاپل ها رو به صلح دعوت میکنه. یعنی شما برو با گه ترین آدم روی زمین توی رابطه، این برات میتونه از خوبیاش بگه، یا اگه هم نگه مستقیم نمیاد بهت بگه این به درد نمیخوره ولش کن!

خیلیییی مهمه آدم با کی حرف بزنه وقتی حالش خوب نیس، وقتی حال رابطش خوب نیس...من اونقدرا مثل بیریت نیستم. وقتی ببینم کسی داره دختری رو اذیت میکنه تاب نمیارم! اگه یه مشکل بیرونی داشته باشن راهکار صلح طلبانه میدم ولی امان از روزی که دختری بهم بگه پسره داره اذیتم میکنه. هرچقدرم تلاش کنم با لحن خوب حرف بزنم و چیزای خوب رو یادآوری کنم بازم میفهمم که خشم توی لحنم هست. دست خودمم نیست. من چیزایی رو قبل تر ها تجربه کردم و همش ترسمه که نکنه ما هم مثل اون خانوم بشیم، نکنه ما هم یه عمر بهمون زور بگن نتونیم جیک بزنیم!!

باید روی خودم کار کنم! اینطوری که نمیشه!


.................................................................................................


نیم کیلو دیگه هم کم شد! تارگتم 53 بود. ولی حالا که داره راحت کم میشه و بهم سخت نمیگذره، میرسم به 50.

 50 رو الان بیشتر دوست دارم انگار!

تا رسیدن بهش زیاد مونده! تقریبا 5 کیلو و چندگرم!

این شاخصایی که هستن میگن مثلا قد صد و شصت و پنج وزنش باید شصت باشه و ال بل، چقدر بدم میاد من از این شاخصا. به تو چه خب! شاید من بخوام کمتر باشم! 


............................................................................................


اولین بار، واسه کاشت ناخنم، رفتم نزدیک ترین جای ممکن به خونمون. اونجا اغلب کارای اپیلاسیون و مو رو انجام میدم که راضی ام. با خودم اینطور استدلال کردم که خب کاری نداره که، همه بلدن ناخن کاشتنو، احتیاج به جای خیلی خفن نداره، بعدشم نزدیک باشه بهتره، که اگه نتونستم تحملش کنم یا اگه یهو شکست بتونم سریع برم اکی ش کنم...

فکر میکنین چی؟ توی دو هفته دوبار رفتم ترمیم و تز خانمِ ناخن کار این بود که رشد ناخنهات خوبه و واسه همین اینجوری میشه. حالا اینکه چجوری میشد رو احتیاج به توضیح تصویری داره که حوصلش نیست!

با پرس و جو از چند نفر که خودشون کاشته بودن فهمیدم که این راهش نیست! هرچقدرم ناخن زود بلند شه نباید اون شکلی شه...

با تحقیق از چندنفر یه جا که کارش خیلی خوبه رو شناختم که دست برقضا نزدیک به آموزشگاه اصلیه. خب خوبم شد چون اونجا نزدیکه محل کارمه و میتونم سریع برم...

اولین بار که رفتم اونجا یه طوری شده بودم! جاش خیلی خفن و حرفه ای بود و فقط مخصوص ناخن بود! معذب شده بودم! من یه سری جاها هستن که توشون معذب میشم! یکیش همین آرایشگاههای خفنه...

بعد من از باشگاه رفته بودم اونجا. وقتی میرم باشگاه هیچ آرایشی نمیکنم چون بدم میاد روی پوستم چیزی باشه موقع ورزش. یه لباس ساده و خنک هم میپوشم که سریع بتونم عوضش کنم. با اون تیپ فوق معمولی رفته بودم و بین اووونهمه دختر خفن و خوشتیپ خجالت میکشیدم! طول کشید تا اکی شم!

کارمو انجام دادم و بعد دیدم وااااو!  واقعا این که میگن کار رو بسپار به کاردون یعنی چی! تازه فهمیدم ناخن خووووب و خوشگل یعنی چی! بی نهایت از نتیجه ی کار راضی بودم. و الان با گذشت دو هفته هنوز همونطوری مثل روز اولشه فقط یکمی بلندتر شده که خب طبیعیه!

............................................................................................


یه مدت خیلی کوتاهی که توی پرشین بلاگ نوشتم و کامنتینگم اونجا بود یه گزینه ای داشت (اگه اشتباه نکنم) که میشد تاریخ نوشته رو دلبخواهی عوض کنی! یعنی مثلا من این نوشته رو3/3/95 نوشتم ولی دلم میخواد شما فکر کنی من 1/3/95 نوشتمش. میشد همچین کاری کنی. نمیدونم توی بلاگ اسکای هم هست همچین چیزی یا نه.


..........................................................................................


یه وقتایی یه چیزایی میشه که واقعا از کنترلم خارجه. مثبت اندیشی و بیخیالش شدن و تمام راه حل هایی که بلدم هم جواب نمیده. اینجور وقتا گریه ام میگیره! بعد من یه چیزیو فهمیدم. اونم اینه که گریه برای من نشونه ی استیصال نیست. انگاری یه واکنش غیر ارادیه موقع خشم و اندوه زیاد. یعنی مثلا همون روز که داشتم با اونا بحث میکردم با اینکه اصلا حس بد گریه و بغض نداشتم، با اینکه حالم محکم و سفت بود ولی قطره های اشک میریخت پایین. انگاری که مثلا مردا وقتی عصبانی میشن رگ های گردنشون قلمبه میشه، این ریختن اشک هم واسم همچین واکنشیه...نمیدونم چطور توصیفش کنم! آخه من میدونم گریه ی از روی ناچاری و حال بد چطوریه، گریه ی غیرارادی و یهویی چطوری! من معمولا از نوع دومش اشکم میاد پایین! 



..............................................................................


توی همون مرکز کاشت ناخنه یکی موهاشو انگاری اکستنشن کرده بود، به جای موی طبیعی تارهای رنگی براق آبی گذاشته بود! من ندیده بودم تا حالا! خیلی چیز کولی بود! خوشم اومد! بعد همه هم به موهاش نگاه میکردن. با خودم گفتم خب پس لابد چیز تازه ایه! چون من که زیاد توی این فازا نیستم برام تازگی داشت ولی اینایی که اینقدر قرتی ان هم دارن هی نگاه میکنن! 



.............................................................................


با یادآوری دیشب اعصابم ت//خ///می میشه! ولی گفتم که، یه چیزایی از کنترلم خارجه.. نمیتونم براشون کاری کنم. باید بگذره فقط! حرف نزدن راجع بهش به ضرر خودم تموم میشه ولی واقعا آمادگیشو ندارم.چقدر برام سخته از چیزای تلخ گفتن! 

تو فکر یه وبلاگ جدید بی نام نشونم برای حرفای اون شکلیم...